قالب پرشین بلاگ

سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زورق عشق

عصر یک جمعه دلگیر دلم گفت بگویم وبنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است.

چرا آب به گلدان نرسیده است و هنوز هم که هنوز است غم عشق به پایان نرسیده است.

بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید بنویسد که هنوز هم که هنوز است چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است.

وچرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است.

عصر این جمعه دلگیر که وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس؛

تو کجایی گل نرگس


[ پنج شنبه 90/10/8 ] [ 7:38 عصر ] [ مهسا آسایش ]

جهنم تاریک بود.جهنم سیاه بود.جهنم نور نداشت.شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد ومشت مشت با خودش تاریکی می آورد.تاریکی را روی آدمها می پاشید وخوشحال بود،اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد.....خورشید،تاریکی را می شست،می برد و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و روز را می رفت و برمی گشت واین خسته اش کرده بود.شیطان روز را نفرین می کرد.روز را که راه را از چاه نشان می داد و دیو را از آدم.شیطان با خودش می گفت:کاش تاریکی آنقدر بزرگ بودکه می شد روز را و نور را و خورشید را در آن پیچید یا کاش ........

واینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد.کاش مردم نابینا می شدند.نابینایی ابتدای گم شدن است ابتدای جهنم.اما شیطان چطور می توانست همه را نابیناکند!این همه چشم را چطور می شد از مردم گرفت!شیطان رفت وهمه جهنم را گشت واز ته ته جهنم جهل را پیدا کرد.جهل را با خود به جهان آورد.جهل، جوهر جهنم بود.حالا هر صبح شیطان از جهنم می آید وبه جای تاریکی،جهل روی سر مردم می ریزد و جهل،تاریکی غلیظی است که دیگر هیچ خورشیدی از پس اش برنمی آید.چشم داریم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم.چشم داریم وهوا روشن است اما دیو را از آدم نمی شناسیم.

وای از گرسنگی وبرهنگی وگمشدگی.

خدایا!گرسنه ایم ، دانایی را غذایمان کن

خدایا!برهنه ایم! دانایی را لباسمان کن

خدایا!گم شدهایم! دانایی را چراغ مان کن

حکیمان گفته اند:دانایی بهشت است وجهل،جهنم.

خدایا! اما به ما بگو ازجهنم جهل تا بهشت دانایی چند سال نوری، رنج وسعی .صبوری لازم است!؟


[ پنج شنبه 90/10/8 ] [ 7:32 عصر ] [ مهسا آسایش ]

زینب،با ما سخن بگو!

مگو که برشما چه گذشت!

مگو که درآن صحرای سرخ چه دیدی!

مگو که جنایت،آن جا تا به کجا رسید!

مگو که خداوند،آن روز،عزیزترین وپرشکوه ترین ارزشها وعظمت هایی را که آفریده است یک جا در ساحل فرات،

و بر روی ریگزارهای تفتیده ی بیابان طف

چگونه به نمایش آورد وبر فرشتگان عرضه کرد،

تا بدانند که چرا می بایست برآدم سجده می کردند....؟

آری زینب!

مگو که در آن جا برشما چه رفت!

مگو که دشمنانتان چه کردند،دوستانتان چه کردند....؟

آری ای " پیامبر انقلاب حسین " !

ما می دانیم ما همه را شنیده ایم.

تو پیام کربلا را، پیام شهیدان را بدرستی گزارده ای

تو شهیدی هستی که خون خویش کلمه ساختی،

همچون برادرت که با قطره قطره ی خون خویش سخن می گفت

ای که از باغ های سرخ شهادت می آیی، بوی گل های نوشکفته ی آن دیار را،در پیرهن داری

ای دخترعلی،ای خواهر

ای که قافله سالار کاروان اسیرانی

ما را نیز درپی این قافله با خود ببر!


[ شنبه 90/10/3 ] [ 9:39 عصر ] [ مهسا آسایش ]
<      1   2   3   4      

.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ
امکانات وب
خرید بک لینک