قالب پرشین بلاگ

سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زورق عشق

    من نه عاشق بودم

    و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من

    من خودم بودم و یک حس غریب

    که به صد عشق و هوس می ارزید

    من خودم بودم دستی که صداقت میکاشت

    گر چه در حسرت گندم پوسید

    من خودم بودم هر پنجره ای

    که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود

    و خدا میداند بی کسی از ته دلبستگی ام پیدا بود

    من نه عاشق بودم

    و نه دلداده به گیسوی بلند

    و نه آلوده به افکار پلید

    من به دنبال نگاهی بودم

    که مرا از پس دیوانگی ام میفهمید

    آرزویم این بود

    دور اما چه قشنگ

    که روم تا در دروازه نور

    تا شوم چیره به شفافی صبح

    به خودم می گفتم

    تا دم پنجره ها راهی نیست

    من نمی دانستم

    که چه جرمی دارد

    دستهایی که تهی ست

    و چرا بوی تعفن دارد

    گل پیری که به گلخانه نرست

    روزگاریست غریب

    تازگی میگویند

    که چه عیبی دارد

    که سگی چاق رود لای برنج

    من چه خوشبین بودم

    همه اش رویا بود

    و خدا می داند

    سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود


[ جمعه 91/4/23 ] [ 11:3 عصر ] [ مهسا آسایش ]

درویشی با اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود، پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید: "جاسوس می فرستید به جهنم!؟ از روزی که این آدم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند."و حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است: 
"با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی، خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند."



[ جمعه 91/4/23 ] [ 10:29 عصر ] [ مهسا آسایش ]

روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او سجاده اش عبور کرد.مرد نمازش را قطع کرد و داد زد: "هی!!! چرا بین من و خدایم فاصله انداختی؟"مجنون به خود آمد و گفت: "من که عاشق لیلی هستم تورا ندیدم، تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه مرا دیدی؟"



[ جمعه 91/4/23 ] [ 10:23 عصر ] [ مهسا آسایش ]

خدایا ...

 با همه ی فاصله‌ای که از تو گرفته‌ایم ...

 هنوز هم ، چقدر به ما نزدیکی ...

 

جملات زیبا گیله مرد


[ جمعه 91/4/23 ] [ 10:11 عصر ] [ مهسا آسایش ]

روزی تمامی عناصر طبیعت به سراغ عارفی آمدند آب گفت من از این زندگی بی انتها و تکراری خسته ام هر روز باید یک مسیر را بروم یا در جایی بمانم .

 خورشید نیز رو به عارف کرد و گفت من هم خسته ام ازاین رکود و یکجا ماندن و نور افشانی ، تنوعی در کارم نیست .

 باد نیز به صدا در آمد : من نیز خسته ام امروز اینجا فردا آنجا از رفتن خسته ام .

 مار از پشت سنگی بیرون آمد و اظهار خستگی کرد و گفت نمی شد به خدا بگویی کار ما را عوض کند و ما را از یک نواختی در بیاورد .

 عارف با خود اندیشید ناگهان خفاش را دید گفت : شنیدی چه گفتند آیا به خدا بگویم به نظر تو چه کار کنم .

 خفاش گفت :اینها نمی دانند که وظیفه ایشان در همین است پس تو کاری برای آنها نمی توانی بکنی و بیخود به سراغ خدا نرو . زندگی همین است . اگر به فرمان خدا آمده ایم باید به دنبال هدفی که او مشخص کرده نیز باشیم و اعتراض نکنیم .

 آب رو به خفاش کرد و گفت : از این به بعد من می دانم تو اگر از من بخوری می میری .

 خورشید گفت : هر جا تو را ببینم می سوزانمت .

 باد گفت : هر وقت پرواز کنی بالهایت را می شکنم .

مار گفت : ببینمت نیشت می زنم .

 خفاش ترسید و به غاری پناه برد و رو به آسمان به خدا گفت : پروردگارا من توکل به تو دارم و از شر اینها به تو پناه می آورم با وجود همه این تهدیدها من به دنبال هدفی که برای آن خلقم کردی می روم .

 ندا آمد :ای خفاش چون تو به من توکل کردی نگران مباش در سینه تو شیری قرار دادم که تو را محتاج آب نکند و و هر وقت تشنه بودی از آن شیر بنوش ،تو را با روز کاری نباشد تا خورشید تو را ببیند ، روزها تو را خواب می کنم و شبها بیرون بیا تا از سوختن در امان باشی ، باد بر تو غلبه نخواهد کرد زیرا بالهایت را به گونه ای ساختم که در باد نیز به راحتی حرکت کنی و در سرگین تو بویی قرار دادم تا مار از بوی آن بدش بیاید .

 

((کاش توکل ما انسانها نیز به پروردگار یکتا ذره ای از توکل خفاش بود اگر بود خدا چه ها که به ما نمی داد .))


[ چهارشنبه 91/4/21 ] [ 11:56 عصر ] [ مهسا آسایش ]
<   <<   26   27   28   29   30   >>   >

.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ
امکانات وب
خرید بک لینک