قالب پرشین بلاگ

سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زورق عشق

 

http://up.fadac.ir/up/karballa/Pictures/ahlebeit/E-ali/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%20%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85%20%D8%B9%D9%84%DB%8C%20%D9%88%20%D8%AE%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87.jpg

 

وقتی امام حسن (ع) و امام حسین (ع) از تشیع جنازه پدر بزرگوارشان امام علی (ع) باز می گشتند به خرابه ای رسیدند، در این خرابه بیماری افتاده بود و ناله می کرد. آن دو بزرگوار به خرابه رفتند و سر بیمار را که پیرمردی علیل بود به دامان گرفته و احوالش را پرسیدند.

پیرمرد گفت: در این دنیا هیچ کس به فریاد ما نمی رسد، مگر یک نفر که به اینجا می آمد و در دهان من غذا می گذاشت، اما اکنون سه روز است که او به اینجا نیامده و من گرسنه و تشنه هستم.

فرزندان امام علی (ع) فرمودند: آیا او را می شناختی؟
پیرمرد جواب داد: من کور هستم اما روزی از او پرسیدم: آقا اسم شما چیست؟

فرمود: من بنده خدا هستم.
فرزندان امام علی (ع) پرسیدند: آیا نشانه ای از او به خاطر داری؟


پیرمرد جواب داد: هر گاه آن بزرگوار در خرابه ذکر خداوند را می گفت تمام سنگ و کلوخ و دیوار اینجا او را همراهی می کردند و خداوند را تسبیح می گفتند. در این موقع صدای گریه امام حسن (ع) بلند شد و فرمودند: او پدر ما امام علی (ع) بود که ما اکنون از تشیع جنازه او می آییم. بیمار با شنیدن این خبر گریان شد و التماس کنان عرض کرد: ای آقازاده ها بر من منت بگذارید و مرا بر سر قبر او ببرید. فرزندان امام (ع) او را بر سر قبر امام (ع) بردند. پیرمرد آنقدر بر سر قبر امام (ع) گریه کرد تا جان از بدنش خارج شد.



منبع : « بیست داستان و چهل حدیث گهربار از حضرت علی (ع) »


[ دوشنبه 92/5/7 ] [ 11:56 عصر ] [ مهسا آسایش ]

آه، سه نیمه شعبان است که مَه مهکش ما، آیینه ى خورشید نشد وخسوف اجل، حجاب بین نازنین رویش وچشم عشاق شد.
آه، که همه این ایام غیبت، تمام سالها، بودن تو که بوى خوش حضرت مهدى (عج) بودى مرهمش بود. ودلخوش وخرم از این بودیم که اگر محروم وممنوع از دیدن یاریم، خدا را هزاران وهزار شکر که در کوى بهترین یارِ یاریم.
تو که چه بى خبر ازبهشت ذکر به بهشت عدن عروج کردى وبى تو ونماز تو عروج من وما ناتمام، تمام شد.
ونمیدانم آیا میدانى که تو اى خوبم، دارایى خدا وناخدا دراین عصر عسیر بودى؟

ومن که همه فقر بودم، سر این بزم به اشارت ودعوت تو مهمان شدم وبخدا که همه فخر شدم. اما امان که هنوز عطشم از وصل تو سیراب نبود که تو خود مهمان وبهترین مهمان بزم ونشئه دیکرى شدى.
بهجتم! و اى همه بهجتم!
نمیگویم که چه گویند ازاین حال زارم، تو که میدانى، ولى باز بدان که باز هم ندانند یک عُشر ازآن حال زارم.
اى بهشت من!
دراین گنبد دوار که غمکده وخانه احزان ماست، به یمن بهشت مضجع همه نورت، بهشتى زدیم و وه که چه بهشتى! وهمه عباد وعشاق تو بهشتیان این بهشتند.
و اى تو که از حضرت حق عید وعیدى من بودى وهستى، دراین عید وهر عید باز عیدى من تو باش وتو باش..
اى پر از عرش خدا به خدا سپارمت


دل نوشته های حضرت آیت الله العضمی بحجت

 


[ یکشنبه 92/4/2 ] [ 12:3 صبح ] [ مهسا آسایش ]

خانه ی دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار
اسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
وبه انگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبز از تر است
ودر آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت ابی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ،سربه در می ارد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
وترا ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا،جوجه بردارد از لانه ی نور
واز او می پرسی
خانه ی دوست کجاست؟ 
 

سهراب سپهری



[ یکشنبه 92/3/26 ] [ 11:32 عصر ] [ مهسا آسایش ]

دل را ز بی خودی سر از خود رمیدن است
جان  را  هوای  از  قفس  تن  پریدن  است

از بیم  مرگ نیست  که  سرداده ام  فغان
بانگ جرس زشوق به منزل  رسیدن است

دستم  نمی رسد  که دل  از سینه  برکنم
باری   علاج   شکر   گریبان   دریدن   است

شامم سیه تر است ز  گیسوی سرکشت
خورشید  من  برآی که وقت  دمیدن است

سوی    تو    این   خلاصه   گلزار    زندگی
مرغ  نگه   در   آرزوی   پر   کشیدن  است

بگرفت   آب  و  رنگ     زفیض   حضور   تو
هرگل دراین چمن که  سزاوار  دیدن است

با   اهل   درد  شرح  غم  خود    نمی کنم
تقدیر    قصه    دل   من    ناشنیدن   است

آن  را  که لب به  دام  هوس  گشت آشنا
روزی(امین)سزا لب حسرت گزیدن است

 


[ جمعه 92/3/17 ] [ 12:29 صبح ] [ مهسا آسایش ]

امشب تمام عاشقان رادست بسر کن
یک امشبی با من بمان بامن سحر کن
بشکن سر من کاسه ها و کوزه ها را
کج کن کلاه ،دستی بزن،مطرب خبر کن
گلهای شمعدانی همه شکل تو هستند
رنگین کمان را بر سر زلف تو بستند
تا طاق ابروی بت من تا به تا شد
دُردی کشان پیمانه هاشان را شکستند
یک چکه ماه افتاده بر یاد تو و وقت سحر…
این خانه لبریز تو شد شیرین بیان حلوای تر…
تو میر عشقی عاشقان بسیار داری
پیغمبری با جان عاشق کار داری
امشب تمام عاشقان رادست بسر کن
یک امشبی با من بمان بامن سحر کن
(محمد صالح اعلاء)


[ جمعه 92/3/17 ] [ 12:24 صبح ] [ مهسا آسایش ]
<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ
امکانات وب
خرید بک لینک